پدر و بقیه به جنگ رفتند و برای همین همیشه عصبانی هستم. حالا هم با زدن موسک آخرین آذوقههایمان را به سختی میگیریم ولی اتفاق عجیبی میافتد. آقای اُبا با ویلنش وسط خیابان ظاهر میشود وشروع به نواختن میکند.