مادربزرگ جودی همیشه بهش میگفت که
رویاها خاص هستند. روزی مرد عجیبی به شهر آمد که رویا میخرید و مردم شهر هم برای
ثروتمند شدن تمام رویاهایشان را به مرد فروختند به جز یک نفر. به جز جودی که می
دانست ارزش رویاهایش خیلی بیشتر است. حالا مردم شهر پولدار شدند اما دیگر نمیتوانستند
بخوابند.